رنگ گلش بهار خط از دور دید و رفت


این وحشی از خیال سیاهی رمید و رفت

از صبح این چمن طربی چشم داشتیم


آخر نفس بر آینهٔ ما دمید و رفت

دیگر پیام ما بر جانان که می برد


اشکی که داشتیم ز مژگان چکید و رفت

چندین چمن فسرد به خون امید ما


رنگ حنا گلی که مپرسید چید و رفت

ذوق وفای وعده ات از دل نمی رود


قاصد ثمر نبود که گویم رسید و رفت

لبیک کعبه ، مانع ناقوس دیر نیست


اینجا فسانه هاست که باید شنید و رفت

پرسیدم از حقیقت مرگ قلندری


گفتند بی غم تو و من ، خورد و رید و رفت

گففم رموز مطلب هستی بیان کنم


تا بر زبان رسید سخن لب گزید و رفت

گردید پیری ام ادب آموز عبرتی


کز تنگنای عمر جوانی خمید و رفت

وامانده بود هوش درین دشت بیکران


لغزپد پای سعی و رهی بد سپید و رفت

بیدل دو دم به الفت هستی نساختیم


جولان او ز دامن ما چین کشید و رفت